یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

این چند روز

سلام به همگی

خوب میبینم که هروقت تصمیم میگیرم که زود به زود آپ کنم چیزی پیش میاد که تمام نقشه هام نقش برآب میشه توی این دوهفته اتفاقات زیادی افتاد ولی چیزی که مانع نوشتنم شد سرماخوردگی خیلی بدی بود که گرفتم محل کار من طوری هست که آدمهای زیادی ودر حال رفت و آمد هستن و یکی از این افراد برای کاری که اصلا مهم نبود و میتونست چند روز بعد هم مراجعه کنه اومده بود و به شدت سرماخورده بود و منو هم مریض کرد و متاسفانه تعطیلات رو مریض بودم ولی چیزی که مهمه اینه که از امر مهم و خطیر خونه داری دور نبودم و مثل بیشتر کارمندا توی تعطیلات به جای استراحت کارهای عقب افتاده خونه رو انجام دادم یخچال و فریزر رو آف کردم و تمیز کردم ی آشپزخونه تکونی اساسی انجام دادم حمام و دستشویی رو حسابی تمیز کردم (دلم خوش بود که مریضم و باید استراحت کنم تنها فرقش این بود که همه اینکارا رو با حال بد انجام دادم) 

توی این چند روز بالاخره تونستم بهمن رو ترغیب کنم که در حیاط رو رنگ بزنه بهمن شغلش رنگ آمیزی نیست ولی از روی علاقه رنگ آمیزی رو انجام میده البته نه برای کسی و خونه  رو خودش رنگ زد ولی برای در حیاط همش امروز و فردا میکرد ولی توی این چند روز کم کم اینکار رو شروع کرد ولی هنوز تموم نشده


1- توی یکی از این روزا ی مجلس ختم انعام رفتم بد نبو ولی اون خانم چون دیر اومد فقط با کمک چند نفر ی روخونی از روی سوره انجام داد و رفت 


2-ی روز هم خونه یکی از همسایه ها مجلس ختم صلوات رفتم که خیلی خوب و پر بار بود و خیلی خوشم اومد از اون مجلس  برای همین به مامانم پیشنهاد دادم که برای مراسم پنجمین سالگرد برادرم ی ختم صلوات بگیریم و مامان و خواهرا و زن برادر هم خوششون اومد و قبول کردن (انشاءالله که ثوابش بهشون برسه )


خوب دیگه چیز زیادی یادم نمیاد پس الکی کشش ندم



من در آشپزی بسیار به همسر محتاجم

سلام به همگی

خوب از هفته قبل تا............(تا اینجا رو نوشتم که زنگ خونه رو زدن و بچه ها شروع کردن به خوشحالی که دایی اومد و در رو که باز کردیم برادر و دخترش و پسر و دختر برادر اول که همراه هم به پارک رفته بودن ی سری اومدن خونه ما و دیگه نشد که بنویسم تا امروز )

خوب اول از پنج شنبه فبل شروع میکنم که صبح بچه ها رو توی خونه گذاشتیم و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر هم بهمن اومد دنبالم و برگشتیم خونه وقتی اومدیم خونه باراد و باران بیدار شده بودن و صبحونه خورده پای تلویزیون نشسته بودن سریع به کمک بهمن بساط ناهار رو برپا کردیم ناهار خوردیم و من و بهمن رفتیم به سوی خواب شیرین ظهر و بچه ها مشغول بازی شدند بعد از ظهر هم بیشتر به کارهای خونه گذشت تا شب که شام خوردیم سریال دیدیم و جای گرفتن در آغوش گرم رختخواب البته قبل از خواب یک سری از لباسها رو توی ماشین  لباسشویی ریختم و روشنش کردم

روز جمعه صبح مثل همه جمعه های دیگه بعد از درست کردن صبحونه و خوردن صبحونه کارهای پایان ناپذیر خونه شروع شد لباسهایی که از دیشب شسته شده بود رو پهن کردم سری بعدی لباسهارو توی ماشین ریختم و شروع کردم به تمیز کاری آشپزخونه و بعد هم بقیه جاهای خونه نزدیک ناهار که شد با ی حالت سرشار از مظلومیت به بهمن گفتم ناهار چی درست کنم اونم گفت از روزهای قبل چیزی توی یخچال نمونده و من پیروزمندانه منوی یخچال و فریزر رو ارائه دادم که مورد پسند قرار گرفت و من جان سالم بدر بردم

بعد از ناهار هم ی چرت کوتاه و بیدار شدن و ادامه کارها و در این بین حرص خوردن با باراد که درس بخون چون شنبه امتحان ریاضی داشت

شام درست کردم و شروع به انجام کارهای مربوط به کار بهمن شدم (کار بهمن طوری هست که در پایان هرروز کاری باید کارهایی رو که انجام داده رو طبق برنامه مخصوص وارد سیستم شرکتشون کنه که چون توی اینکار بسیار تنبل میباشد این کار به عهده من بیچاره افتاده )حدود ساعت 9 شب بود که خواهر شوهر بزرگه زنگ زد و پرسید که خونه هستید ما هم گفتیم آره و در چشم بهم زدنی قدم رنجه نمودن و تا ساعت 11 موندن و بهمن رسوندشون خونه و برگشت و شام و لالا 

شنبه و یک شنبه مثل روزهای دیگه به کار بیرون کار خونه حرص خوردن با بچه ها گذشت

دوشنبه صبح از خواب پاشدیم و حرکت به سمت مدرسه و کار و بعد از کار هم برگشت به خونه و اوردن بچه ها از مدرسه و چون روزهای زوج باراد تا ساعت 2 مدرسه میمونه و مسیر خونه ما طوری هست که ارزش نداره که بریم خونه و بعد بهمن بیاد دنبال باراد خونه بابا میمونیم تا باراد تعطیل بشه و من هم بعضی وقتها البته به میزان گرسنگی و نوع غذای اونا بستگی داره که ناهارم رو همونجا میخورم اومدیم خونه ناهار و لالا وقتی از خواب بیدار شدیم خواهر کوچیکه تماس گرفت که من خونه بابا هستم توهم بیا اونجا منم یکم تعارفش کردم که نه شما بیایید اینجا ولی خیلی شل تعارف کردم چون خونه بهم ریخته بود و نمیتونستم به سرعت سروسامونش بدم در نتیجه ما به دیدار اونا در منزل پدری شتافتیم و اونجا بود که خبر داد که شوهرش ی پیشنهاد کاری خوب گرفته و از شنبه سرکار جدید میره و از امروز سرکار قبلی نرفته و ما بسی خوشحال شدیم

خلاصه دوشنبه بعد از ظهر در منزل پدری به صرف غیبت با خواهر و جوشاندن کله دیگران و صرف شام گذشت 

سه شنبه و چهار شنبه هم خیلی تکراری و معمولی گذشت

پنج شنبه صبح مثل اکثر پنج شنبه های دیگه صبح بچه ها توی خونه موندن و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر بهمن اومد دنبالم و باهم دیگه رفتیم بهشت آباد و یک ساعتی اونجا بودیم و توی راه برگشت گوشت و مرغ خریدیم و برگشتیم خونه

ناهار و با همکاری بهمن آماده کردیم و ناهار خوردیم و من کم کم سردردم شروع شده بود حدودهای ساعت 3 برادر دخترش رو اورد خونه ما گذاشت چون میخواستن برن بهشت آباد و نمیخواست اونو ببره منم سردردم شدید و شدید تر میشد و باران و دختر برادر هم نذاشتن برای ی لحظه هم چشم روی هم بذارم و هر دقیقه ی خورده فرمایش داشتن حدود ساعت 6 برادر اومد و دخترش رو برد و منم تا شب سردرد داشتم و هرچی مسکن میخوردم خوب نمیشدم و درنتیجه همش به استراحت گذشت و شام هم مهمان آقای بهمن خان بودیم و بعد هم سریال و لالا

 

چشمه ای در آشپزخونه

سلام به همگی

خوب الان یک عدد بهار که اون روزهای سخت و پر از اعصاب خوردی رو پشت سر گذاشته نشسته و میخواد از هفته گذشته بنویسه

اول اینو بگم که از این به بعد اسم همسر میشه (بهمن ) اسم پسر (باراد) و دختر هم (باران )

چهار شنبه هفته قبل تولد پسر برادر وسطی بود تولد بعد از شام برگزار میشد برای همین ساعت 9 رفتیم خونه برادر و طبق یه قانون ننوشته ای که بین ما هست کادو رو نقدی دادیم خواهر و برادر های زن برادر و خواهر شوهر های من هم بودن (نمیدونم قبلا گفتم یا نه من ازدواجم فامیلی هست ) اونشب خوب بود و کلی سربه سر عروسمون گذاشتیم . شب که از تولد یرگشتیم من چون حمام کردم و از خونه بیرون رفتم سردرد بدی گرفتم وبه همین دلیل پنجشنبه سرکار نرفتم

پنجشنبه تا ظهر بیشتر به استراحت و تنبل بازی گذشت و از بعد از ظهر هم بیشتر به کار خونه و کوزت بازیجمعه هم ی روز معمولی بود بیشتر به کار و کار و کار گذشت ولی از همون صبح که از خواب بیدار شدم گلو درد بدی داشتم و بخاطر داروهایی که برای میگرنم مصرف میکنم نمیتونستم هیچ داروی شیمیایی یا گیاهی بخورم

برای همین روز شنبه صبح به همکارم پیام دادم که نمیام سرکار ولی همکارم پیام داد که دوتا از همکارا نیستن و اون تنهاست منم مجبور شدم پاشم برم سرکار ولی با یک ساعت تاخیر رفتم وقتی رسیدم به محل کار بقدری شلوغ بود که وحشت زده شدم که اینهمه آدم امروز اینجا چکار میکنن خلاصه با هر بدبختی بود اونروز تمام شد و بهمن اومد دنبالم و اول رفتیم باران رو از مهد برداشتیم و بعد باراد رو از مدرسه و اومدیم خونه و مثل همیشه ناهار و لالا و بعد از ظهر هم مثل همیشه کار و کار و کار یک شنبه و دوشنبه هم همینطور و بدون اتفاق خاصی گذشت البته از دوشنبه بعد ازظهر باز این میگرن لعنتی عود کرد و باعث شد من سه شنبه رو مرخصی بگیرم و توی خونه بمونم که البته میشه گفت خدا خواست اینطور بشه حالا میگم چرا

ما حدود دوسال میشه که توی این خونه هستیم یعنی  امسال سومین زمستونی میشه که اینجاییم ( چون توی زمستون اومدیم توی این خونه ) پارسال که میشد دومین زمستون متوجه شدیم که دیوار آشپز خونه نم میده و این حدس رو زدیم که از جایی که آب پشت بوم به حیاط ریخته میشه اون لوله شکسته باشه و مثل همیشه با هر بار بارون همسر به فکر میافتاد که مشکل رو حل کنه و بعد از بارون هم یادش میرفت تا اینکه اونروز ......

صبح از خواب پاشدم و سرم هم به شدت درد میکرد و از شب قبل بارون میومد بهمن هم باراد رو برده بود مدرسه و خودش هم رفته بود سرکار و من و باران مونده بودیم خونه که یک دفعه بارون خیلی شدید شد و دیدم که از اونجایی که همیشه نم میداد آب با شدت میریزه توی خونه سریع زنگ زدم به بهمن و بهش گفتم خودش رو سریع برسونه خونه تا اون بیا فقط تند تند آبهایی رو که روی کابینتها میریخت جمع میکردم بهمن اومد و نمیدونست باید چکار کنه هول شده بود فقط دور خودش تاب میخورد منم سریع به برادرم زنگ زدم ولی اونم نتونست کمکی کنه فقط بهش گفتم باراد رو از مدرسه بیاره بعد رفتم و دستکش یکبار مصرف برداشتم و توی سوراخی که آب میومد میذاشتم که با اینکار تونستم مقدار زیادی جلوی آب رو بگیرم بعد به بابا زنگ زدم و مشکل رو بهش گفتم بابا پاشد سریع اومد خونه و به بهمن گفت به احتمال زیاد کابینت کار لوله رو سوراخ کرده و تنها راه اینه که کابینت کنار دیوار رو در بیارید و دیوار رو بکنید تا مشکل پیدا بشه خدا رو شکر بارون بند اومده بود و همسر سریع دست به کار شد و کابینت رو در اورد و دیوار رو کند تا به اون لوله پولیکای کذایی رسید و مشاهده شد که کابینت کار محترم دو عدد سوراخ ناقابل در این لوله ایجاد کرده اند

خلاصه با راهنمایی های بابا بهمن مشکل رو برطرف کرد و الان یکی از کابینت ها ازجاش در امده و روی زمین گذاشته شده دیوار آشپزخونه کنده شده و ما منتظریم که بارون بیاد تا ببینیم مشکل برطرف شده یا نه که خدا کنه دیگه مشکلی نباشه

روز چهارشنبه هم مثل روزای دیگه صبح مدرسه و کار بعد هم ناهار و لالا بعد از ظهر هم رفتیم خونه بابا و شام اونجا بودیم که خواهر شوهر بزرگه و برادر شوهر دومی هم اومدن اونجا شب هم باراد مثل هر چهار شنبه با برادر برای بازی فوتبال رفت و دختر برادر هم با ما اومد خونه تا ساعت 2 که برادر و باراد از فوتبال برگشتن و ما هم رفتیم در آغوش گرم رختخواب و لا لا


پی نوشت :من به شدت با افرادی که حاضر نیستن حرف دیگران رو بشنون (فقط بشنون )مشکل دارم


پی نوشت: من به شدت با افراد بی منطق که فکر میکنن همیشه و همیشه حق با اوناست مشکل دارم


پی نوشت:من به شدت با افرادی که نمیتونن حرفشون رو بزنن و در عوض حرسشون با تیکه انداختن و اعصاب دیگران رو خورد

کردن خالی میکنن مشکل دارم