یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

من در آشپزی بسیار به همسر محتاجم

سلام به همگی

خوب از هفته قبل تا............(تا اینجا رو نوشتم که زنگ خونه رو زدن و بچه ها شروع کردن به خوشحالی که دایی اومد و در رو که باز کردیم برادر و دخترش و پسر و دختر برادر اول که همراه هم به پارک رفته بودن ی سری اومدن خونه ما و دیگه نشد که بنویسم تا امروز )

خوب اول از پنج شنبه فبل شروع میکنم که صبح بچه ها رو توی خونه گذاشتیم و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر هم بهمن اومد دنبالم و برگشتیم خونه وقتی اومدیم خونه باراد و باران بیدار شده بودن و صبحونه خورده پای تلویزیون نشسته بودن سریع به کمک بهمن بساط ناهار رو برپا کردیم ناهار خوردیم و من و بهمن رفتیم به سوی خواب شیرین ظهر و بچه ها مشغول بازی شدند بعد از ظهر هم بیشتر به کارهای خونه گذشت تا شب که شام خوردیم سریال دیدیم و جای گرفتن در آغوش گرم رختخواب البته قبل از خواب یک سری از لباسها رو توی ماشین  لباسشویی ریختم و روشنش کردم

روز جمعه صبح مثل همه جمعه های دیگه بعد از درست کردن صبحونه و خوردن صبحونه کارهای پایان ناپذیر خونه شروع شد لباسهایی که از دیشب شسته شده بود رو پهن کردم سری بعدی لباسهارو توی ماشین ریختم و شروع کردم به تمیز کاری آشپزخونه و بعد هم بقیه جاهای خونه نزدیک ناهار که شد با ی حالت سرشار از مظلومیت به بهمن گفتم ناهار چی درست کنم اونم گفت از روزهای قبل چیزی توی یخچال نمونده و من پیروزمندانه منوی یخچال و فریزر رو ارائه دادم که مورد پسند قرار گرفت و من جان سالم بدر بردم

بعد از ناهار هم ی چرت کوتاه و بیدار شدن و ادامه کارها و در این بین حرص خوردن با باراد که درس بخون چون شنبه امتحان ریاضی داشت

شام درست کردم و شروع به انجام کارهای مربوط به کار بهمن شدم (کار بهمن طوری هست که در پایان هرروز کاری باید کارهایی رو که انجام داده رو طبق برنامه مخصوص وارد سیستم شرکتشون کنه که چون توی اینکار بسیار تنبل میباشد این کار به عهده من بیچاره افتاده )حدود ساعت 9 شب بود که خواهر شوهر بزرگه زنگ زد و پرسید که خونه هستید ما هم گفتیم آره و در چشم بهم زدنی قدم رنجه نمودن و تا ساعت 11 موندن و بهمن رسوندشون خونه و برگشت و شام و لالا 

شنبه و یک شنبه مثل روزهای دیگه به کار بیرون کار خونه حرص خوردن با بچه ها گذشت

دوشنبه صبح از خواب پاشدیم و حرکت به سمت مدرسه و کار و بعد از کار هم برگشت به خونه و اوردن بچه ها از مدرسه و چون روزهای زوج باراد تا ساعت 2 مدرسه میمونه و مسیر خونه ما طوری هست که ارزش نداره که بریم خونه و بعد بهمن بیاد دنبال باراد خونه بابا میمونیم تا باراد تعطیل بشه و من هم بعضی وقتها البته به میزان گرسنگی و نوع غذای اونا بستگی داره که ناهارم رو همونجا میخورم اومدیم خونه ناهار و لالا وقتی از خواب بیدار شدیم خواهر کوچیکه تماس گرفت که من خونه بابا هستم توهم بیا اونجا منم یکم تعارفش کردم که نه شما بیایید اینجا ولی خیلی شل تعارف کردم چون خونه بهم ریخته بود و نمیتونستم به سرعت سروسامونش بدم در نتیجه ما به دیدار اونا در منزل پدری شتافتیم و اونجا بود که خبر داد که شوهرش ی پیشنهاد کاری خوب گرفته و از شنبه سرکار جدید میره و از امروز سرکار قبلی نرفته و ما بسی خوشحال شدیم

خلاصه دوشنبه بعد از ظهر در منزل پدری به صرف غیبت با خواهر و جوشاندن کله دیگران و صرف شام گذشت 

سه شنبه و چهار شنبه هم خیلی تکراری و معمولی گذشت

پنج شنبه صبح مثل اکثر پنج شنبه های دیگه صبح بچه ها توی خونه موندن و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر بهمن اومد دنبالم و باهم دیگه رفتیم بهشت آباد و یک ساعتی اونجا بودیم و توی راه برگشت گوشت و مرغ خریدیم و برگشتیم خونه

ناهار و با همکاری بهمن آماده کردیم و ناهار خوردیم و من کم کم سردردم شروع شده بود حدودهای ساعت 3 برادر دخترش رو اورد خونه ما گذاشت چون میخواستن برن بهشت آباد و نمیخواست اونو ببره منم سردردم شدید و شدید تر میشد و باران و دختر برادر هم نذاشتن برای ی لحظه هم چشم روی هم بذارم و هر دقیقه ی خورده فرمایش داشتن حدود ساعت 6 برادر اومد و دخترش رو برد و منم تا شب سردرد داشتم و هرچی مسکن میخوردم خوب نمیشدم و درنتیجه همش به استراحت گذشت و شام هم مهمان آقای بهمن خان بودیم و بعد هم سریال و لالا

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.