یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

20

سلام سلام و صد سلام .... سال نو همگی مبارک باشه و امید وارم که سال خوبی داشته باشید و توی سال جدید هرچی از خدا میخواید بهش برسید

خوب این منم یک عدد بهار حمام کرده و لوسیون مالی شده و اسسستتتتتتتتررررررررررررراااااااااااححححححححتتتتت کرده در خدمت شما البته نه اینکه یکهفته استراحت کرده باشم ها نه بابا فقط دیروز ولی حسابی سرحالم

خدا رو شکر از دیروز تا الان یک ریز اینجا بارون میاد و حسابی هوا دل انگیز شده درست که از این به بعد اینجا گرم و سوزان میشه ولی بازهم شکر که الان هوا خوبه

خوب از گزارش هواشناسی بگذریم از اخرین پستی که گذاشتم یک ماهی میگذره و توی این مدت اتفاقات زیادی پیش اومده

وقتی که مامان دستش رو عمل کرد و برگشت خونه تا دوهفته دستش اتل بسته بود و بعد از اون هم تا سه ماه نباید با دستش    هیچ کاری انجام بده درنتیجه کی کارهای مامانش رو انجام میده ....بهار کی کارهای خونه خودش رو انجام میده ...بهار کی برای مامانش خونه تکونی میکنه ...بهار کی از مهمانهای خونه مامانش پذیرایی میکنه ....بهار

خلاصه  ی پا مدرسان شریف شدیم رفت این مدت برنامه کاری من اینطور بود که صبح میرفتم سرکار و ظهر برمیگشتم خونه بابا سریع کارهای اونا رو انجام میدادم ناهار بهشون میدادم و ظرفهارو میشستم و همه جا رو مرتب میکردم و میومدم خونه خودمون  ی استراحتی میکردم و پا میشدم خونه رو مرتب میکردم و کارهارو انجام میدادم و میرفتم خونه بابا و اونجا مشغول میشدم تا ساعت 12 شب و بعد هم خسته و کوفته برمیگشتم خونه فقط لباس عوض میکردم و بعضی روزها هم ی نیمچه دوش میگرفتم میپریدم توی تخت خواب و فردا هم همینطور تمام اسفند ماه این برنامه هرروز من بود حتی جمعه ها و همچنان هم ادامه داره

درسته که این مدت خیلی خسته شدم ولی خدا رو شکر که بابا و مامان هستن و ما زیر سایه شون زندگی میکنیم و این روزها چند وقت دیگه میشه ی خاطره


.

.

.

.

و اما روزهای اخر اسفند ماه بود که ما ی عزیزی رو از دست دادیم که خیلی متاثر شدیم و من تا چند روز اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم و همش گریه میکردم درسته که به قول معروف مرگ حق و این شتری که در همه خونه ها میخوابه ولی ایکاش ما هم میتونستیم مثل ایشون زندگی کنیم به جرات میشه گفت که بزرگمردی بود که توی اخلاق و انسانیت به معنای واقعی چیزی کم نداشت و هرکسی که برای یک بار و حتی چند ساعت هم که میدیدشون شیفته منش و انسانیت توام با غرور و غیرت و مردانگی ایشون میشد البته این عزیز بزرگوار نسبت نسبی با من نداره و شوهر خاله همسر میشه ولی روابط عاطفی و فامیلی خیلی نزدیکی داشتیم با اینکه ایشون حدود 30 سالی میشه که خارج از ایران زندگی میکنن و همون جا هم به خاک سپرده شدن

روح بزرگشون شاد و یادشون گرامی






تا پست بعدی که خدا کنه فاصله زیادی نداشته باشه خدا نگهدا رهمگی





سلام 

الان دوتا مورد همزمان برای من پیش اومده که نمیدونم آخر و عاقبت این پست چی میشه یکی اینکه بعد از مدت زیادی که از پست قبلی میگذره میخوام بنویسم و دیگه اینکه اولین باره که میخوام با تبلت بنویسم چون تا الان با کامپیوتر مینوشتم 

این مدت که نبودم دلایل زیادی داشت یکی اینکه امتحانات باراد بود و اونم حسابی به من وابسته پس بیشتر وقتم به درس خوندن با پسر میگذشت و دیگه اینکه بهمن یکهفته برای سمینار کاری به اصفهان رفته بود و ما هم خونه بابا رفته بودیم و بعد از اینکه به کاشانه مان برگشتیم متوجه شدیم که ای دل غافل که نت نداریم 

 خوب تا اینجا رو حدود یک ماه پیش نوشته بودم و بعد از اون چنان بلا هایی به سرم نازل شد که حتی فرصت حمام درست و حسابی هم نداشتم چه برسه به استراحت کافی 

توی این مدت بر سر ما مردم خوزستان چنان خاکی بارید که تا الان مثل اون ندیده بودیم و جدای از مشکلات تنفسی و گوارشی که برامون به دنبال داشت وقتی که له و لورده از کار به خونه برمیگشتیم مدام در حال تمیز کردن خونه بودیم و به جرأت میشه گفت هر روز به اندازه  ی خونه تکونی باید تمیزکاری میکر‌دیم  من که دیگه این اواخر به بهمن میگفتم الان میشینم وسط خونه و فقط گریه میکنم 

شبها از شدت خستگی نمیتونستم بخوابم 


بعد از چند روز که از شدت گرد و خاک کم شد البته همیشه هوا غبار آلود و گرفته بود ولی به شدت قبل نبود و کمی فرصت استراحت پیدا کردیم مادر بزرگم حالش بد شد و به مدت ۵ روز بستری شد و چون بابا و مامان و برادرم برای عمل بابا و مامان رفته بودن و نبودن درنتیجه من موندم و کار و بچه ها و زندگی و بیمارستان ایندفعه نمیدونستم با این یکی چکار کنم و تقریبا هر روز سردرد داشتم و شرایط کاری هم طوری بود که نمیتونستم حتی یک روز هم مرخصی بگیرم 


خلاصه این مدت هر روزش به ی شکلی گرفتاری داشتیم ولی خدارو شکر که همه به خیر گذشت دیروز و امروز که حسابی بارون بارید و تا الان که از خاک خبری نیست البته دیروز بلافاصله بعد از بارون خاک شد ولی شدتش کم بود  عمل مامان و بابا انجام شد و حال هردوشون خوبه مادربزرگ هم از بیمارستان مرخص شد 


خوب دیگه غرغر کافیه 

الان هم میخوام بخوابم که امروز هم له و لورده ام  فردا هم باید برم سرکار و حسابی کار دارم که فوری باید انجام بشه 

خوب تا پست بعدی فعلا بای



کمی غر غر

سلام

این مدتی که ننوشتم خیلی دوست داشتم بیام اینجا و بنویسم ولی ی مدتی حسابی سرم شلوغ بود طوری که فقط شبا میتونستم خودمو پرت کنم روی تخت و بخوابم و صبح ها هم اغلب خسته و کسل میرفتم سرکار بعد از اون هم امتحانات نوبت اول باراد شروع شد که حسابی توی درس خوندن به من وابسته است از همون کلاس اول تا الان (کلاس هشتم ) و هر کاری میکنم که وابستگیش قطع بشه یا حداقل کم بشه هیچ کاری نمیتونم انجام بدم در این مورد هم با چندین مشاور و خیلی از معلماش صحبت کردم ولی هیچ کاری نتونستم از پیش ببرم

بجز وابستگی مشکل دیگه ای که داره اینه که نسبت به درس خوندن خیلی بیخیاله و وقتی در کمال بی میلی میره سراغ کتاباش که من کلی داد و هوار کنم و اگه چیزی نگم اصلا کتابی باز نمیکنه و وقتی میخواد بره مدرسه استرس میگیره و نتیجه اش میشه دل درد و دل پیچه و گلاب به روتون بالا میاره ولی باز هم حاضر نیست خودش بره سراغ درسش و من نمیدونم باهاش چکار کنم و نمیدونم تا کی میتونم با این روش در خوندنش ادامه بدم جالبه اینم بگم که پیش چند مشاور متفاوت تست هوش داده و امتیازش توی همه اونا بدونه استثنا در حد تیز هوش بوده

حالا در نظر بگیرد اینا باشه توی محل کارت ی همکار باشه که سوادش در حد سوم راهنمایی باشه و وقتی بخوای چیزی رو بهش بگی باید یک ساعت توضیح بدی که متوجه بشه و از خوش روزگار ورود و خروج و مرخصی های ما بیفته دست این آقا و اونم بخواد تمام عقده های زندگیش رو سر ما خالی کنه و بیشتر از همه هم به من گیر بده

دیگه خودتون در نظر بگیرید احوال این چند روز من رو


خوب دیگه غر غر بسه

توی این مدت خونه پدرم ختم صلوات داشتیم که خیلی فضای خوب و معنوی بود و من خیلی حالم عوض شد


قبل از اینکه بهمن به خیل دارندگان گوشی هوشمند بپیونده و یکی از استفاده کنندگان واتس اپ بشه خیلی در مقابل اینکه گوشی قدیمیش رو عوض کنه مقاومت میکرد ولی بالاخره اصرار من و باراد نتیجه داد و گوشیش عوض شد وللللللللللللللللللی الان با این گوشی بلایی سر ما اورده که روزی هزار بار میگیم عجب  اشتباهی کردیم چون از وقتی میاد خونه همش سرش توی این گوشیه

/ اینم که غر غر شد /

مثل اینکه حال من این دفعه از غرغر به سمت دیگه ای منحرف نمیشه


توی محل کار من بعی اوقات اتفاقات جالب و خنده داری میفته ولی اگه بخوام تعریف کنم محل کارم مشخص میشه البته من در این مورد مشکلی ندارم ولی برای احتیاط بیشتر کمی سبک و سنگین میکنم اگه شد براتون تعریف مکنم


خوب دیگه همین جا این پست رو تموم میکنم که حال شما رو هم بد نکنم با این غرغر هام

ببخشید اگه خیلی پراکنده نوشت

بدرود و در پناه حق

این چند روز

سلام به همگی

خوب میبینم که هروقت تصمیم میگیرم که زود به زود آپ کنم چیزی پیش میاد که تمام نقشه هام نقش برآب میشه توی این دوهفته اتفاقات زیادی افتاد ولی چیزی که مانع نوشتنم شد سرماخوردگی خیلی بدی بود که گرفتم محل کار من طوری هست که آدمهای زیادی ودر حال رفت و آمد هستن و یکی از این افراد برای کاری که اصلا مهم نبود و میتونست چند روز بعد هم مراجعه کنه اومده بود و به شدت سرماخورده بود و منو هم مریض کرد و متاسفانه تعطیلات رو مریض بودم ولی چیزی که مهمه اینه که از امر مهم و خطیر خونه داری دور نبودم و مثل بیشتر کارمندا توی تعطیلات به جای استراحت کارهای عقب افتاده خونه رو انجام دادم یخچال و فریزر رو آف کردم و تمیز کردم ی آشپزخونه تکونی اساسی انجام دادم حمام و دستشویی رو حسابی تمیز کردم (دلم خوش بود که مریضم و باید استراحت کنم تنها فرقش این بود که همه اینکارا رو با حال بد انجام دادم) 

توی این چند روز بالاخره تونستم بهمن رو ترغیب کنم که در حیاط رو رنگ بزنه بهمن شغلش رنگ آمیزی نیست ولی از روی علاقه رنگ آمیزی رو انجام میده البته نه برای کسی و خونه  رو خودش رنگ زد ولی برای در حیاط همش امروز و فردا میکرد ولی توی این چند روز کم کم اینکار رو شروع کرد ولی هنوز تموم نشده


1- توی یکی از این روزا ی مجلس ختم انعام رفتم بد نبو ولی اون خانم چون دیر اومد فقط با کمک چند نفر ی روخونی از روی سوره انجام داد و رفت 


2-ی روز هم خونه یکی از همسایه ها مجلس ختم صلوات رفتم که خیلی خوب و پر بار بود و خیلی خوشم اومد از اون مجلس  برای همین به مامانم پیشنهاد دادم که برای مراسم پنجمین سالگرد برادرم ی ختم صلوات بگیریم و مامان و خواهرا و زن برادر هم خوششون اومد و قبول کردن (انشاءالله که ثوابش بهشون برسه )


خوب دیگه چیز زیادی یادم نمیاد پس الکی کشش ندم



من در آشپزی بسیار به همسر محتاجم

سلام به همگی

خوب از هفته قبل تا............(تا اینجا رو نوشتم که زنگ خونه رو زدن و بچه ها شروع کردن به خوشحالی که دایی اومد و در رو که باز کردیم برادر و دخترش و پسر و دختر برادر اول که همراه هم به پارک رفته بودن ی سری اومدن خونه ما و دیگه نشد که بنویسم تا امروز )

خوب اول از پنج شنبه فبل شروع میکنم که صبح بچه ها رو توی خونه گذاشتیم و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر هم بهمن اومد دنبالم و برگشتیم خونه وقتی اومدیم خونه باراد و باران بیدار شده بودن و صبحونه خورده پای تلویزیون نشسته بودن سریع به کمک بهمن بساط ناهار رو برپا کردیم ناهار خوردیم و من و بهمن رفتیم به سوی خواب شیرین ظهر و بچه ها مشغول بازی شدند بعد از ظهر هم بیشتر به کارهای خونه گذشت تا شب که شام خوردیم سریال دیدیم و جای گرفتن در آغوش گرم رختخواب البته قبل از خواب یک سری از لباسها رو توی ماشین  لباسشویی ریختم و روشنش کردم

روز جمعه صبح مثل همه جمعه های دیگه بعد از درست کردن صبحونه و خوردن صبحونه کارهای پایان ناپذیر خونه شروع شد لباسهایی که از دیشب شسته شده بود رو پهن کردم سری بعدی لباسهارو توی ماشین ریختم و شروع کردم به تمیز کاری آشپزخونه و بعد هم بقیه جاهای خونه نزدیک ناهار که شد با ی حالت سرشار از مظلومیت به بهمن گفتم ناهار چی درست کنم اونم گفت از روزهای قبل چیزی توی یخچال نمونده و من پیروزمندانه منوی یخچال و فریزر رو ارائه دادم که مورد پسند قرار گرفت و من جان سالم بدر بردم

بعد از ناهار هم ی چرت کوتاه و بیدار شدن و ادامه کارها و در این بین حرص خوردن با باراد که درس بخون چون شنبه امتحان ریاضی داشت

شام درست کردم و شروع به انجام کارهای مربوط به کار بهمن شدم (کار بهمن طوری هست که در پایان هرروز کاری باید کارهایی رو که انجام داده رو طبق برنامه مخصوص وارد سیستم شرکتشون کنه که چون توی اینکار بسیار تنبل میباشد این کار به عهده من بیچاره افتاده )حدود ساعت 9 شب بود که خواهر شوهر بزرگه زنگ زد و پرسید که خونه هستید ما هم گفتیم آره و در چشم بهم زدنی قدم رنجه نمودن و تا ساعت 11 موندن و بهمن رسوندشون خونه و برگشت و شام و لالا 

شنبه و یک شنبه مثل روزهای دیگه به کار بیرون کار خونه حرص خوردن با بچه ها گذشت

دوشنبه صبح از خواب پاشدیم و حرکت به سمت مدرسه و کار و بعد از کار هم برگشت به خونه و اوردن بچه ها از مدرسه و چون روزهای زوج باراد تا ساعت 2 مدرسه میمونه و مسیر خونه ما طوری هست که ارزش نداره که بریم خونه و بعد بهمن بیاد دنبال باراد خونه بابا میمونیم تا باراد تعطیل بشه و من هم بعضی وقتها البته به میزان گرسنگی و نوع غذای اونا بستگی داره که ناهارم رو همونجا میخورم اومدیم خونه ناهار و لالا وقتی از خواب بیدار شدیم خواهر کوچیکه تماس گرفت که من خونه بابا هستم توهم بیا اونجا منم یکم تعارفش کردم که نه شما بیایید اینجا ولی خیلی شل تعارف کردم چون خونه بهم ریخته بود و نمیتونستم به سرعت سروسامونش بدم در نتیجه ما به دیدار اونا در منزل پدری شتافتیم و اونجا بود که خبر داد که شوهرش ی پیشنهاد کاری خوب گرفته و از شنبه سرکار جدید میره و از امروز سرکار قبلی نرفته و ما بسی خوشحال شدیم

خلاصه دوشنبه بعد از ظهر در منزل پدری به صرف غیبت با خواهر و جوشاندن کله دیگران و صرف شام گذشت 

سه شنبه و چهار شنبه هم خیلی تکراری و معمولی گذشت

پنج شنبه صبح مثل اکثر پنج شنبه های دیگه صبح بچه ها توی خونه موندن و من و بهمن رفتیم سرکار و ظهر بهمن اومد دنبالم و باهم دیگه رفتیم بهشت آباد و یک ساعتی اونجا بودیم و توی راه برگشت گوشت و مرغ خریدیم و برگشتیم خونه

ناهار و با همکاری بهمن آماده کردیم و ناهار خوردیم و من کم کم سردردم شروع شده بود حدودهای ساعت 3 برادر دخترش رو اورد خونه ما گذاشت چون میخواستن برن بهشت آباد و نمیخواست اونو ببره منم سردردم شدید و شدید تر میشد و باران و دختر برادر هم نذاشتن برای ی لحظه هم چشم روی هم بذارم و هر دقیقه ی خورده فرمایش داشتن حدود ساعت 6 برادر اومد و دخترش رو برد و منم تا شب سردرد داشتم و هرچی مسکن میخوردم خوب نمیشدم و درنتیجه همش به استراحت گذشت و شام هم مهمان آقای بهمن خان بودیم و بعد هم سریال و لالا