یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

چشمه ای در آشپزخونه

سلام به همگی

خوب الان یک عدد بهار که اون روزهای سخت و پر از اعصاب خوردی رو پشت سر گذاشته نشسته و میخواد از هفته گذشته بنویسه

اول اینو بگم که از این به بعد اسم همسر میشه (بهمن ) اسم پسر (باراد) و دختر هم (باران )

چهار شنبه هفته قبل تولد پسر برادر وسطی بود تولد بعد از شام برگزار میشد برای همین ساعت 9 رفتیم خونه برادر و طبق یه قانون ننوشته ای که بین ما هست کادو رو نقدی دادیم خواهر و برادر های زن برادر و خواهر شوهر های من هم بودن (نمیدونم قبلا گفتم یا نه من ازدواجم فامیلی هست ) اونشب خوب بود و کلی سربه سر عروسمون گذاشتیم . شب که از تولد یرگشتیم من چون حمام کردم و از خونه بیرون رفتم سردرد بدی گرفتم وبه همین دلیل پنجشنبه سرکار نرفتم

پنجشنبه تا ظهر بیشتر به استراحت و تنبل بازی گذشت و از بعد از ظهر هم بیشتر به کار خونه و کوزت بازیجمعه هم ی روز معمولی بود بیشتر به کار و کار و کار گذشت ولی از همون صبح که از خواب بیدار شدم گلو درد بدی داشتم و بخاطر داروهایی که برای میگرنم مصرف میکنم نمیتونستم هیچ داروی شیمیایی یا گیاهی بخورم

برای همین روز شنبه صبح به همکارم پیام دادم که نمیام سرکار ولی همکارم پیام داد که دوتا از همکارا نیستن و اون تنهاست منم مجبور شدم پاشم برم سرکار ولی با یک ساعت تاخیر رفتم وقتی رسیدم به محل کار بقدری شلوغ بود که وحشت زده شدم که اینهمه آدم امروز اینجا چکار میکنن خلاصه با هر بدبختی بود اونروز تمام شد و بهمن اومد دنبالم و اول رفتیم باران رو از مهد برداشتیم و بعد باراد رو از مدرسه و اومدیم خونه و مثل همیشه ناهار و لالا و بعد از ظهر هم مثل همیشه کار و کار و کار یک شنبه و دوشنبه هم همینطور و بدون اتفاق خاصی گذشت البته از دوشنبه بعد ازظهر باز این میگرن لعنتی عود کرد و باعث شد من سه شنبه رو مرخصی بگیرم و توی خونه بمونم که البته میشه گفت خدا خواست اینطور بشه حالا میگم چرا

ما حدود دوسال میشه که توی این خونه هستیم یعنی  امسال سومین زمستونی میشه که اینجاییم ( چون توی زمستون اومدیم توی این خونه ) پارسال که میشد دومین زمستون متوجه شدیم که دیوار آشپز خونه نم میده و این حدس رو زدیم که از جایی که آب پشت بوم به حیاط ریخته میشه اون لوله شکسته باشه و مثل همیشه با هر بار بارون همسر به فکر میافتاد که مشکل رو حل کنه و بعد از بارون هم یادش میرفت تا اینکه اونروز ......

صبح از خواب پاشدم و سرم هم به شدت درد میکرد و از شب قبل بارون میومد بهمن هم باراد رو برده بود مدرسه و خودش هم رفته بود سرکار و من و باران مونده بودیم خونه که یک دفعه بارون خیلی شدید شد و دیدم که از اونجایی که همیشه نم میداد آب با شدت میریزه توی خونه سریع زنگ زدم به بهمن و بهش گفتم خودش رو سریع برسونه خونه تا اون بیا فقط تند تند آبهایی رو که روی کابینتها میریخت جمع میکردم بهمن اومد و نمیدونست باید چکار کنه هول شده بود فقط دور خودش تاب میخورد منم سریع به برادرم زنگ زدم ولی اونم نتونست کمکی کنه فقط بهش گفتم باراد رو از مدرسه بیاره بعد رفتم و دستکش یکبار مصرف برداشتم و توی سوراخی که آب میومد میذاشتم که با اینکار تونستم مقدار زیادی جلوی آب رو بگیرم بعد به بابا زنگ زدم و مشکل رو بهش گفتم بابا پاشد سریع اومد خونه و به بهمن گفت به احتمال زیاد کابینت کار لوله رو سوراخ کرده و تنها راه اینه که کابینت کنار دیوار رو در بیارید و دیوار رو بکنید تا مشکل پیدا بشه خدا رو شکر بارون بند اومده بود و همسر سریع دست به کار شد و کابینت رو در اورد و دیوار رو کند تا به اون لوله پولیکای کذایی رسید و مشاهده شد که کابینت کار محترم دو عدد سوراخ ناقابل در این لوله ایجاد کرده اند

خلاصه با راهنمایی های بابا بهمن مشکل رو برطرف کرد و الان یکی از کابینت ها ازجاش در امده و روی زمین گذاشته شده دیوار آشپزخونه کنده شده و ما منتظریم که بارون بیاد تا ببینیم مشکل برطرف شده یا نه که خدا کنه دیگه مشکلی نباشه

روز چهارشنبه هم مثل روزای دیگه صبح مدرسه و کار بعد هم ناهار و لالا بعد از ظهر هم رفتیم خونه بابا و شام اونجا بودیم که خواهر شوهر بزرگه و برادر شوهر دومی هم اومدن اونجا شب هم باراد مثل هر چهار شنبه با برادر برای بازی فوتبال رفت و دختر برادر هم با ما اومد خونه تا ساعت 2 که برادر و باراد از فوتبال برگشتن و ما هم رفتیم در آغوش گرم رختخواب و لا لا


پی نوشت :من به شدت با افرادی که حاضر نیستن حرف دیگران رو بشنون (فقط بشنون )مشکل دارم


پی نوشت: من به شدت با افراد بی منطق که فکر میکنن همیشه و همیشه حق با اوناست مشکل دارم


پی نوشت:من به شدت با افرادی که نمیتونن حرفشون رو بزنن و در عوض حرسشون با تیکه انداختن و اعصاب دیگران رو خورد

کردن خالی میکنن مشکل دارم

سلام به همگی

این چند روزه که از پست قبلی گذشت چند تا سوژه توی ذهنم آماده کرده بودم برای نوشتن ولی

اینترنت مشکل داشت و نتونستم بنویسم تا اینکه چند تا مشکل پیش اومد که حسابی اعصابم بهم ریخت و الان هم نزدیک به دوره مگسی شدن اخلاقم هست (همون خاله......)و احساس میکنم ذهنم از همه چیز خالی شده

تا جایی که امکان داره دوست ندارم اینجا پست های ناراحت کننده بنویسم بنابراین نمینویسم تا بهتر بشم شاید فردا

تعطیلات خود را چگونه گذراندید

سلام به همه

این چند روز تعطیلی هم تموم شد البته من فقط روز تا سوعا و روز عاشورا رو تعطیل بودم و چهار شنبه و پنجشنبه سرکار رفتم

روز تاسوعا صبح که از خواب پاشدم بعد از مسواک داروی همیوپاتی که برای میگرنم استفاده میکنم رو خوردم و چون باید نیم ساعت بعد صبحونه بخورم صبحونه رو آماده کردم و ظرفهایی که از شب قبل مونده بود رو شستم همسر و بچه ها هم که خواب بودن صبحونه رو تنهایی خوردم که مامانم تماس گرفت خیلی ناراحت بود چون میخواست بره بهشت آباد ولی کسی نبود که ببرتش منم گفتم که همسر خوابیده بعد از اون خواهر شوهر بزرگه زنگ زد و گفت که میخواد بره بهشت آباد و منم گفتم که همسر خوابیده و مامانم هم میخواد بره و قرار شد باهم برن که همسر پاشد و گفت خودم میبرمشون

خلاصه به اتفاق هم رفتیم بهشت آباد و از اونجا که برگشتیم رفتیم خونه یکی از فامیلا روضه خانمی که برای روضه اومده بود اصلا خوب نبود و همه خوابشون گرفته بود از اونجا که اومدیم با خواهر شوهر بزرگه و بچه هاش رفتیم خونه خواهر شوهر کوچیکه نزدیک خونه شون یه هیئت بود که خیلی خوب بود ساعت 12 اومدیم خونه و لالا

روز عاشورا مامانم نذری داشت صبح که از خواب پاشدم بعد از صبحونه شروع کردم به تمیز کاری آشپزخونه و همه کابینت ها رو تمیز کردم بعد مامانم زنگ زد که بیایید اونجا ولی چون همسر سردرد داشت و خوابیده بود شوهر خواهر کوچیکه اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان و همسر خونه موند 

غروب هم برای شام غریبان رفتیم بهشت آباد که چند نفری از فامیل هم اومده بودن تا ساعت 10 اونجا بودیم و اومدیم خونه بابا و بعد هم خونه و شام خوردیم و لالا

جهار شنبه و پنج شنبه هم رفتم سرکار

خلاصه این تعطیلات حسابی خسته شده بودم چون همش بدو بدو بود و کار خونه و کار خونهو اصلا نتونستم درست و حسابی استراحت کنم


پی نوشت : نمیدونم همه شوهراشون اینطورین یا فقط شوهر من این مدلیه که اصلا قابل پیش بینی نیست



حسادت نکن

سلام

از فردا تعطیلات آخر هفته بعضی ها شروع میشه ما که شانس نداشتیم و فردا هم باید بریم سر کار ولی همینکه بچه ها مدرسه نمیرن خیلی خوبه انشاءالله که همه آخر هفته خوبی داشته باشن

امروز صبح ساعت 6:30 پاشدم کتری رو گذاشتم روی اجاق و بقیه رو بیدار کردم چای رو دم کردم آماده شدیم و حرکت به سمت مدرسه و کار 

سرکار خوب بود روز شلوغی نبود ولی کار عقب افتاده داشتم که مقدار زیادیش رو انجام دادم آخرای تایم کاری بود که همسر تماس گرفت که نمیتونه بیاد دنبالم منم آژانس گرفتم و حرکت به سمت خونه بابا و برادر هم بچه ها رو از مدرسه آورد  صبح که از خونه بیرون میرفتیم هوا ابری و دم کرده بود ولی ظهر موقع برگشت یکباره باد شدید و میشه گفت طوفان خاک شده بود و بعد هم بارون شروع شد من و بچه ها خونه بابا ناهار خوردیم بعد همسر اومد و اومدیم خونه لباس هامو عوض کردم و به همسر غذا دادم و رفتم در آغوش تخت خوات برای خواب دلچسب بعد از ظهر البته قبل از خوابیدن طبق روال همیشگی اول وبلاگ خونی و بعد خواب

ساعت 5 پاشدم و آماده شدم رفتم خونه بابا که بامامانم بریم روضه  خونه یکی از اقوام و تا ساعت 10 اونجا بودیم بعد همسر اومد دنبالمون و مامان رو پیاده کردیم 10 دقیقه ای موندیم و اومدیم خونه سریع ی شام حاضری خوردیم وهرکسی مشغول کار خودش شد دختر رفت توی اتاقش برای بازی و همسر پای تی وی من هم که در خدمت شما پسرهم که خونه بابا اینا موند


من ی برنامه ای دارم که تقریبا میشه گفت روتین شده ظهر ها و شب ها قبل از خواب حتما وبلاگ های مورد علاقم رو میخونم دیشب متوجه شدم که مونیکای عزیز بخاطر مزاحمتهای بعضی ها و برای ایکه نمیخواست فاش بشه مجبور شد وبش رو تعطیل کنه من واقعا این افراد مزاحم رو درک نمیکنم خوب از اینکارا میخواید به کجا برسید میخواید چه مدالی بدست بیارید که آرامش و امنیت دیگران رو خدشه دار میکنید خوب اگه دوست ندارید یا حسادت میکنید با خودتون رو راست باشد و نخونید این وبلاگهارو عزیز من نخونید و به خودتون هم زحمت ندید کامنت بذارید نکنید با روح و روان دیگران بازی نکنید چون مطمئنا خودتون بیشر ضربه میخورید چون حسادت و افکار منفی روز به روز توی روح شما ریشه دارتر میشه

سفرنامه 3

به زودی در اینجا یک پست نوشته میشود