یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

یادداشتهای بهار

هر روز ممکن است خوب نباشد اما در هر روز چیز خوبی هست

حسادت نکن

سلام

از فردا تعطیلات آخر هفته بعضی ها شروع میشه ما که شانس نداشتیم و فردا هم باید بریم سر کار ولی همینکه بچه ها مدرسه نمیرن خیلی خوبه انشاءالله که همه آخر هفته خوبی داشته باشن

امروز صبح ساعت 6:30 پاشدم کتری رو گذاشتم روی اجاق و بقیه رو بیدار کردم چای رو دم کردم آماده شدیم و حرکت به سمت مدرسه و کار 

سرکار خوب بود روز شلوغی نبود ولی کار عقب افتاده داشتم که مقدار زیادیش رو انجام دادم آخرای تایم کاری بود که همسر تماس گرفت که نمیتونه بیاد دنبالم منم آژانس گرفتم و حرکت به سمت خونه بابا و برادر هم بچه ها رو از مدرسه آورد  صبح که از خونه بیرون میرفتیم هوا ابری و دم کرده بود ولی ظهر موقع برگشت یکباره باد شدید و میشه گفت طوفان خاک شده بود و بعد هم بارون شروع شد من و بچه ها خونه بابا ناهار خوردیم بعد همسر اومد و اومدیم خونه لباس هامو عوض کردم و به همسر غذا دادم و رفتم در آغوش تخت خوات برای خواب دلچسب بعد از ظهر البته قبل از خوابیدن طبق روال همیشگی اول وبلاگ خونی و بعد خواب

ساعت 5 پاشدم و آماده شدم رفتم خونه بابا که بامامانم بریم روضه  خونه یکی از اقوام و تا ساعت 10 اونجا بودیم بعد همسر اومد دنبالمون و مامان رو پیاده کردیم 10 دقیقه ای موندیم و اومدیم خونه سریع ی شام حاضری خوردیم وهرکسی مشغول کار خودش شد دختر رفت توی اتاقش برای بازی و همسر پای تی وی من هم که در خدمت شما پسرهم که خونه بابا اینا موند


من ی برنامه ای دارم که تقریبا میشه گفت روتین شده ظهر ها و شب ها قبل از خواب حتما وبلاگ های مورد علاقم رو میخونم دیشب متوجه شدم که مونیکای عزیز بخاطر مزاحمتهای بعضی ها و برای ایکه نمیخواست فاش بشه مجبور شد وبش رو تعطیل کنه من واقعا این افراد مزاحم رو درک نمیکنم خوب از اینکارا میخواید به کجا برسید میخواید چه مدالی بدست بیارید که آرامش و امنیت دیگران رو خدشه دار میکنید خوب اگه دوست ندارید یا حسادت میکنید با خودتون رو راست باشد و نخونید این وبلاگهارو عزیز من نخونید و به خودتون هم زحمت ندید کامنت بذارید نکنید با روح و روان دیگران بازی نکنید چون مطمئنا خودتون بیشر ضربه میخورید چون حسادت و افکار منفی روز به روز توی روح شما ریشه دارتر میشه

آیا بهار به مشهد میرود؟

سلام 

خردادماه بود، آخر وقت اداری و منتظر بودم همسر بیاد دنبالم که از امور اداری تماس گرفتند و گفتند:  خانم بهار اسم شما برای سفر به مشهد در قرعه کشی دراومده و شهریور ماه نوبت سفر شماست و میتونید توی این سفر تا چهار نفر همراه داشته باشید.

خیلی خوشحال شده بودم و سر از پا نمیشناختم تا همسر رسید سریع سوار ماشین شدم و خبر خوش رو بهش دادم ولی همون لحظه اول و بدون هیچ فکری همسر خوشحالیمو در نطفه خاموش کرد و گفت ما آمادگی این مسافرت رو نداریم ( بیشتر از نظر مالی میگفت ) ولی من گفتم که تا اون موقع خیلی فرصت هست تا ببینیم چی پیش میاد 

دیگه در مورد مسافرت مشهد چیزی نگفتم تا مرداد ماه که پروژه راهپیمایی روی مخ همسر رو شروع کردم و هر روز غر میزدم که من مسافرت میخوام ،همه همکارا دارن برنامه ریزی سفرشونو انجام میدن بجز من ،دوست دارم برم مشهد و............



ادامه مطلب ...

دل غافل

از هفته گذشته برای این چند روز تعطیلی برنامه ریزی کرده بودم و حسابی دل خودمو صابون زده بودم که دل سیر استراحت میکنم و هیچ کاری هم انجام نمیدم، امااااااااا دل غافل که دست روزگار بی مروت یه کلفتی بس عظیم برای ما رقم زده بود چطوری؟ اینجوری که طی یک تماس تلفنی ( ای ادیسون  کجاییییییییی؟) خواهران شوهر به اطلاع ما رساندند که تا دقایق دیگر خانه مارا نورانی میکنند و بدینسان از روز چهار شنبه تاااااااااا روز جمعه یعنی کلللللللللل تعطیلات، ما در خدمت این قوم بودیم و رسما تعطیلات ما به فنا رفت .


آغاز

سلام به همه کسانی که از این به بعد میخوان همراه من باشن ،خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم 


وبلاگ درست کنم و امیدوارم که موندگار باشم


دوستون دارم